به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب"گواهی آزادی" مشتمل بر مجموعه وقایع قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ در شهر ورامین است که روایتگر تلاش نویسنده در تبعید ابعاد مختلف این ماجراست.
نوید روهنده در این اثر که به همت انتشارات نظری به زیور طبع آراسته شده، در قالب گزارش و داستان، مخاطب خود را به آن روزها می برد؛ روزهایی که گرچه با اوج مظلومیت یاران و رهروان راه خمینی کبیر همراه بود، اما به نقطه عطفی در شکل گیری و استمرار نهضت تبدیل شد.
در این کتاب همچنین میخوانیم که مردم این شهر همچنان دل در گرو دینداری دارند و آنجا که منافع دینی آنان ایجاب میکند از بذل جانِ خویش دریغ نمیکنند، البته تقارن این روز با ۱۲ محرم که مراسم سنتی بنیاسد در پیشوا انجام میشد فضای دینی ورامین را صبغهی عاشورایی بخشیده بود.
خلاصه ماجرا هم این که روز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ مردم در مراسم سنتی بنیاسد شرکت داشتند که خبر دستگیری امام خمینی (ره) را شنیدند؛ شور و حرارت مردم برانگیخته به حدی بود که بسیاری از دروگرانی که از شهرهای دور به امید لقمه نانی به مزارع و دشتهای ورامین آمده بودند، با دیدن شوریدگان عشق، داسها را به دست گرفته و داخل جمعیّت مبارزین ورامینی شدند؛ نه شهربانی و نه ژاندارمری قدرت مقابله با این سیل خدایی دین و قرآن را نداشتند. مسأله، اتصال ربوبی بود که مرجعی عالی قدر در رأس قرار داشت.
عصر خونین نیمه خرداد سال ۱۳۴۲ در حافظهی تاریخی باقرآباد به یاد ماندنی است و نمیشود آن را از ذهن تاریخ ورامین پاک کرد. سربازان سر تا پا مسلح مردم را به گلوله بستند، تنی چند شهید و عدهای مجروح و تعدادی دستگیر و زندانی شدند. شهدای ۱۵ خرداد ورامین از مظلومترین و صادقترین مبارزانی هستند که مظلومانه شهید و ناشناخته در گورستان مسکرآباد به خاک سپرده شدند. قیام مردم سرکوب شد، رژیم میاندیشید که با سرکوب مبارزان هیچ مانعی بر سر راه نظام نیست اما مبارزان مسلمان بیشتر به فکر افتادند. به هر تقدیر بذری که با خون شهدای ۱۵ خرداد در جان مردم مسلمان و کفرستیز پاشیده شد، آرام آرام جوانه زد، بالید، بزرگ شد و در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به بار نشست.
در بخشی از کتاب "گواهی آزادی" میخوانیم:
نسیم ملایمی روی دریای طلایی میوزید و صدایی دلنشین برمیخاست که معنایش حرکت بندگان و برکت آفریدگار بود. دشتهای ورامین در آن سال زراعی آنقدر سخاوتمند شده بودند که تا چشم کار میکرد زمین طلایی رنگ بود و دروگرهایی که برای برداشت این موهبتِ الهی به اینجا و زمینهای اطرافش سرازیر شده بودند؛ از تبریز و ارومیه گرفته تا لرستان و همدان.
دروگران در وسعت گندمزار همچون ماهیانی تنها در پهنهی اقیانوس بودند که زیر آفتاب داغ خردادماه به امید رسیدن سهمی از این طلاهای بیمقدار، خمیده کمر عرق میریختند.
داسها به هوا بر میخاستند، به آفتاب چشمکی میزدند و بیامان بر تن ساقهها فرود میآمدند، گویی قصدشان به سُخره گرفتن خورشید و گندم بود. خوشههای طلایی گندم که به دوش کشیده میشد و اندکی دورتر در گوشهای روی هم انبار میشد، تلاش مورچگان را در ابعادی وسیعتر به تصویر میکشید.
صداهای مبهمی که از دور شنیده میشد توجه دروگران را به خود جلب کرد؛ کمرشان راست شد و دستها سایهبان چشمشان برای دیدن دور دستها. جمعیّت زیادی از جادهی کنار گندمزار به آنها نزدیک میشدند، دروگران کنجکاو دست از کار کشیدند و برای فهمیدن ماجرا «یوسف» را راهی جاده کردند تا خبری برایشان آورد. دیگر تا آمدن بوی پیراهن یوسف خبری از کار نبود.
یوسف دوان دوان به دروگرانی که دست از کار کشیده و منتظر خبر آوردن او بودند نزدیک شد، نفسزنان دست به زانو زد و چند نفس عمیق کشید و با لهجهی غلیظ آذری گفت:
- میگن دیشب آقا سید روحالله رو تو قم دستگیر کردن... مردمم برا اعتراض دارن میرن سمت تهران
با خبر یوسف چهرهها درهم کشیده شد، سکوتی معنادار و نگاههایی خیره بههم. گلستان گندمزار به کلبهی احزان تبدیل شده بود. یوسف سکوت را درهم شکست:
- منم میخوام باهاشون برم... هر چی میخواد بشه بشه، من رفتم
یوسف روی زمین خم شد تا داسش را بردارد و وقتی برخاست داسِ همهی دروگران به هوا بلند شده بود اما این بار نه برای دروی خوشههای طلایی گندم، بلکه همهی دروگران میخواستند همراه یوسف به جمعیّت قیام کننده بپیوندند.